حکایت ناتمام!

شاهد این قصه سرنوشت است !

راز این داستان غم انگیز است!

پایان قصه تلخ است ، چشمهای قصه گو پر از اشک است!

دیگر در گوشم زمزمه نکن این داستان تلخ را !

خورشید به سوی دیگر مینگرد ، ما را نمیبیند ، ما محو تماشای آسمان برای 

دیدن ستاره هاییم!

ستاره هایی که نیستند و ما به دنبال آنهاییم!

برو صفحه آخر قصه را بخوان ، این صفحات خواندنی نیست ، این اشکها دیدنی نیست!

نگو که نمیدانی بر ما چه خواهد گذشت ، سرانجام عشقمان به کجا خواهد کشید!

نگو از شنیدن قصه ی زندگی می هراسی ، گوش کن و بدان که 

دل شکستن کار سختی نیست!

او که شاهد است ، میشنود و ما که خودمان پر از احساسیم در 

لا به لای صفحات زندگی سرگردانیم!

از این پس باید قصه زندگی را نوشت و بعد زندگی کرد!

از عشق نگو برایم ، شنیده ها تکرار است ،دل شکستن و بی وفایی کار 

ما عاشقان است!

ما که عاشقیم قلبی در سینه نداریم ، قلبهایمان در سینه ی معشوقمان است، 

ما تنها از احساس سخن میگوییم ، اما حکایتی را که مینویسم نمیخوانیم!

حکایت من و تو نمیتواند یک قصه باشد ، شاید یک سرآغاز تازه باشد!

راز قلبهای ما نهفته است ، دیگر کار ما  از بی وفایی گذشته است.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد