واژه ای آشنا اما بیگانه با قلبها!
واژه ای گریان ، دلتنگی درد آن!
بی اختیار ، گمشده در خزان سال!
غم است و هنگام آمدن ،شب است و هنگام باریدن !
بی قرار ، سحر چشم انتظار !
رنگ سرخ غروب ،عطش آبی بی غرور!
واژه ای پنهان در سیاهی شبهای عاشقان!
چشمها بسته است ، دل ناآشنا با دل است !
تکرار آن خستگی ذهن و گمشدن آن در جمله، فراموشی دل!
بگذار ذهن خسته شود ولی دل فراموش نشود!
بگذار بتابد ولی خاموش نشود!
اگر خاموش شود ، واژه بی معنی میشود ، اگر بی معنی شود ، شاعر تنها میشود!
بگذار موسیقی همچنان صدای سکوت را در هم بشکند!
بگذار واژه ، ذهن تو را در میان خودش بگیرد !
غرق نشو در دریای طوفانی احساس ، از حقیقت بنویس تا حقیقت معنا کند
واژه ی بیگانه ی دلت را!
اسیر نشو در زندان لغات بی معنا ، در لا به لای ابیات در حال سوختن با حرف دلت همسفر شو !
برایم معنا کن ، ذهنم را درگیر واژه نکن !
گمشدن در اینجا ممنوع است!