مدتها بود که در پی تو بودم ، لحظه ها را میشمردم ، منتظر آمدنت بودم!
مدتها بود قلبم رنگ محبت و عشق را ندیده بود، تنها بود اما از تنهایی
لحظه های خوشی ندیده بود !
روزها بود که چشم انتظار مینشستم ، غروب می آمد و
به انتظار طلوع مینشستم!
تو همان طلوع دوباره در آسمان تیره و تار قلبم هستی ، یک طلوع همیشگی ،
بی آنکه غروبی را به همراه داشته باشد!
بتاب ای خورشید همیشه تابانم ، بتاب و سردی لحظه های بی کسی
در قلبم را گرم گرم کن !
حضور تو در قلبم آغاز راه خوشبختی بود ،
و اینک نیز خوشبختم از اینکه تو را دارم!
تو را دارم و هیچگاه نمیخواهم بی تو باشم ، نمیخواهم دیگر رنگ غروب
را ببینم و گریان باشم!
میترسم دوباره رفیق تنهایی شوم ، شب بیاید و
دوباره همان ستاره خاموش شوم!
ای تو که در دلم سرچشمه نور هستی نگذار که قلبم تاریک شود ،
نگذار لحظه های زیبای در کنار تو بودن قصه فراموشی شود!
مدتها نشستم تا تو بیایی ، حالا که آمدی ، همیشگی باش ،
جاودانه بمان و خستگی ناپذیر باش !
مثل آن طلوع دوباره ات در قلبم یکرنگ باش ، گذشته ها را به فراموشی بسپار
و با ما وفادار باش !
بگذار تا اینبار عشق را با افتخار در آغوش خود بفشارم و به استقبال
لحظه به تو رسیدن بروم!