حالی پریشان دارم ، غصه ای بی پایان دارم ،
انگار گذشته های تلخ از خاطرم رفتنی نیست ،
آن صحنه تلخ عشق فراموش شدنی نیست!
اتاقی پر از شده از دود سیگار...
این اعتیاد به خاطر تو نیست ، شاید به خاطر این روزگار است!
کاش گذشته ها نیز دود شوند و به همین راحتی به هوا بروند!
کاش در دلم چیزی نماند از قصه تلخ عشق ،
گهگاهی که تنها هستم اشک میریزم و خودم را سرزنش میکنم
با خود میگویم روزی از یادم میرود خاطرات تلخ ،
اما آنچه که میگویم تنها برای آرامش این دل است،
از درون قلبم چه خبر؟ خبری نیست جز غوغای غمها!
حالی پریشان دارم ، غمی بی پایان دارم ،
انگار باید پا به پای خاطرات سوخته ، سوخت
انگار باید مثل سیگاری که همیشه با من میسوزد خاکستر شد!
خاکستر شد و از صحنه روزگار محو شد !
من که میدانستم از قصه تلخ عشق چیزی که به جا میماند همین است!
خاکستری که روزی بر باد می رود!
هنوز آثار این سوختن در دلم باقی مانده ،
لکه سیاه خاطرات در دلم به جا مانده
و گهگاهی با یاد تو آن هیزمی که در گوشه ی قلبم افتاده شعله ور میشود
و باز میسوزاند قلبم را ...
فکر نکن که اعتیاد من به خاطر تو است
اینها همه تقدیر و سرنوشت من است...
بیخیال دنیا ، حال من همیشه پریشان است...