فصل عریان عشق...
اگر یک سال چهار فصل دارد ، اگر یک سال زمستانی دارد ، تابستانی دارد !
بهار من که گذشت ، همه فصل هایم به رنگ خزان است !
رنگ بهار را از یاد برده ام ، تو رفتی و تا به امروز شکوفه ای در زندگی ام ندیده ام..
تو رفتی و طوفان جدایی آمد و خاطره های سبز زندگی ام را با خود برد ....
کجاست حتی یک برگ از آن خاطره های سبز؟
تو رفتی و فصل سرد وجودم آمد، فصلی عریان ، گونه ای پریشان ، چشمی گریان!
اگر در قلبم تنها تو را دارم ، هنوز هم باور دارم که باز هم تو را دارم ،اما من دیگر تو را در
کنارم ندارم!
فصل عریان زندگی آمد ، فصلی که دیگر رنگ امید در آن نیست !
شاید رنگ زرد نا امیدی ، یا رنگ سیاه تنهایی به چشم بیاید!
به امید شکفتن غنچه ای در تنها گلدان باغچه قلبم نشستم اما افسوس که باران عشق
نیامد و آن شاخه نیز خشک شد !
اگرچه این فصل ها بی رنگ و روست ، بی عطر و بوست اما همچنان همه فصلها برایم
زیباست زیرا هنوز عشق تو در دلم زنده است و با عشق تو زندگی میکنم!
اگرچه رفتی و مرا با کوله باری از غم و غصه تنها گذاشتی اما هنوز به انتظار بهار
نشسته ام ، بهاری که دیدن آن برایم یک رویاست
شاید در این فصلها ، فصل سبز عشق فرا برسد ، شاید تا ابد نیز این فصلها همه یک
رنگ به همین رنگ ، رنگ نا امیدی ، رنگ جدایی باقی بماند
فصل عریان عشق ، فصل غم انگیز سالیست که تو را هنگام دیدار آخر در میان سیل
اشکهایم میدیدم!
هنوز چهره خیس تو در چشمانم نقش بسته است ، هنوز دستهای گرم تو درون
دستهایم یخ زده است !
شاید این اولین و آخرین فصل عشق باشد
ساعتها یک ساعت به عقب کشیده میشود، امروز نیز بی تو همان فصل عریان دیروز
است !