مرا صدا کن ، مرا از این سکوت تلخ رها کن !
مرا آزاد کن ، چند لحظه به من نگاه کن ، ببین اشکهایم را ، به فریادم گوش کن!
فریاد میزنم دوستت دارم ....
چند لحظه سکوت بعد از این فریاد هنوز هم در گوشت زمزمه میشود تکرار این فریاد!
هنوز باور نداری معنای دوست داشتن را ، هنوز چند صباحی از با هم بودنمان
نگذشته ، که تو شروع به نوشتن قصه ی عشق کرده ای!
نه عزیزم این دیگر قصه نیست ، گرچه تلخ است اما عشق تنها غم و غصه نیست!
هنوز کسی به معنای واقعی عشق پی نبرده است ، قلبهای شکسته برای کسی
تازه نیست ، در این زمانه عاشق شدن آسان است
اما عاشق ماندن افسانه ای بیش نیست!
به حرفهایم گوش نکن ، این حرفها تازه نیست ، بر روی کاغذ مینویسم صدایم گویا نیست!
حالا بخوان ، خواندن آن کافی نیست ، با من نمان ، وفاداری کار هر کسی نیست!
من که میدانم آخر قصه ای که نوشته ای ، حرف از وفاداری زده ای ،
تو که خودت نوشته ای قصه است ، پس نگو ماندنم برای همیشه است،
حقیقت این است که دلم بدجور شکسته است!
در این زمانه عاشق شدن آسان است
اما عاشق ماندن افسانه ای بیش نیست!
دلم به قلب وفادارت خوش بود که اینک بی وفا شده ای!
دلم به یکرنگی و صداقتت خوش بود که مدتهاست مثل غریبه ها شده ای!
گناه من چه بود که مثل دیوانه ها بودم ، لحظه ها را میشمردم و منتظر آمدنت بودم!
نه انگار عاشقی به من نیامده ، دل به هر کسی دادم ، دلی به من نرسیده!
دلم به احساس تو خوش بود که تو نیز بی احساس شده ای!
از عشق گذشتی ، دل مرا سر راهت ندیدی و شکستی!
ای بی وفا چرا دلم را شکستی و رفتی ، من تنها با یک خداحافظی ات ،
کوله بارم را می بستم و از قلبت میرفتم!
چرا اشکم را درآوردی و رفتی ، من بعد از رفتنت یک عالمه اشک داشتم برای ریختن!
حالا که رفتی نه اشکی در چشمانم مانده و نه قلبی در سینه ام می تپد!
حالا حتی با تنهایی نیز رفیق نیستم ، بگذار برایت بگویم که از تنهایی نیز تنهاتر شده ام
دلم به تو خوش بود ، که تو نیز مثل همه بودی ، مثل همه از روی هوس با من بودی !
به یادم می آید که میگفتی با همه فرق داری ، نه انگار خیالی بیش نبود،
تو حتی از همه نیز بی وفاتر بودی!