از تابستان گرم تا پاییز برگ ریزان ، از زمستان سرد تا انتظاری دوباره!
و باز بهاری دیگر با طراوت و تازگی!
بهار عاشقی ، پایان انتظار همیشگی !
رنگ آبی آسمان ، صدای آواز پرندگان ، بوی بهار می آید ، بوی آشنایی!
یک نفس تازه ، و باز سرود عشق ، یک لحظه ی عاشقانه!
این بهار با تو بهاریست ، این سرسبزی با تو همیشگیست!
زندگی ام تنها با تو بوی بهار میدهد ، تصویر این سرسبزی و طراوت تنها در کنار تو
جلوه گر یک صحنه ی زیباست!
یک دنیا عشق و محبت در دل غنچه های شکفته ، یک دنیا صفا و صمیمت در
دل قلبها نهفته!
ببین که پایان انتظارمان چه زیباست ، این بهار سهم هر دوی ماست!
بهار من لحظه ی دیدار با تو است ، در آغاز شکفتن غنچه ها ، هدیه ی من به تو
یک گلستان پر از گل است!
صدای تو ، صدای چهچه مرغ عشق ، نوید آغاز یک سال پر از عشق
و اما عشق تو را در تصویر سر سبز بهار میبینم ، چهره ی آشنای تو را در میان
شکوفه های درختان میبینم و نام مقدس تو را در میان گلهای نرگس باغچه مینویسم!
حالا بهار زیبا میشود ، دل من از غم و غصه ها رها میشود!
بهار عشق می آید و دل ما هوای آواز دارد ، من برای تو میخوانم شعر عشق را ،
تو فقط گوش کن این نغمه ی پر از عشق را !
عزیزم این بهار عشق همیشگیست ، دیگر به انتظار صدای ناله ی آسمان نمینشینم
که همین آسمان آبی دیدنیست!
کاش زمان نگذرد ، کاش عقربه های ساعت دیگر به جلو نروند!
این لحظه ی زیبا را از من نگیر ای ساعت بی وفا!
لحظه ای که با تمام وجود حس میکنم عشق را ،
لحظه ای که با تمام وجود میفهمم که عشق یک افسانه نیست!
عشق را در قلبم حس میکنم ، کاش این لحظه برای همیشه باقی بماند
و یک ثانیه نیز جلو نرود!
میترسم با گذشت زمان این عشق خیالی باشد ، میترسم از من سرد شوی
و این لحظه تکرار نشدنی باشد!
میترسم چشمهایم را باز کنم و ببینم که اینها همه یک خواب باشد!
انگار که خواب نیستم ، اشکهایی که در چشمانم حلقه زده است را میبینم!
اشک شوق ، به عشق آمدنت، لبخندی از ته دل به عشق بودنت!
کاش زمان نگذرد ، کاش این لحظه بایستد ، ای روزگار دیگر نچرخ !
بگذارید لحظه ای با عشق شاد باشم ، نه اینکه در خیال عاشق باشم و یا در خواب باشم!
بگذارید عشق رو با تمام وجود حس کنم ، بگذارید دور از تنهایی خوشبخت باشم!
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!
اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!
گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !
از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!
چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!
چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!
صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید!
اشکهایم را همه دیدند و دلهایشان برایم سوخت ، اما تو که چشمهای خیسم
را دیدی دلت برای خودت سوخت!
آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!
گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر
این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!
حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و
درون خودم بسوزم !
اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !
اما رفتنم محال است ، تو به انتظار ننشین که التماس تو کردن خیال است!
عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!
آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !
گرچه لایق این عشق نیستی ، اما قلب مجنونم تو را لایق میداند!
گرچه برایت هیچ ارزشی ندارم ، اما عشق برای من با ارزش است!