چه کسی فهمید!

چه کسی فهمید درد دلم را در آن شب بارانی!

چه کسی دید اشکهای مرا در زیر قطره های باران!

چه کسی شنید صدای ناله دلم را ، چه کسی حس کرد سردی دستهایم را!

هیچکس نبود در آنجا ، من بودم و یک دل تنها !

غمها مرا رها نمیکنند، غصه ها مرا صدا میکنند ، تنهایی مرا در میان خودش میگیرد

حس میکنم بغض ، گلویم را میفشارد و قلبم تند تند میتپد!

به عشق تو میتپد ، از دلتنگی تو اینگونه پریشانم!

نمیدانم چاره ی کار چیست ، وقتی دلت با من نیست!

نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم ، وقتی همزبانی نیست!

چه کسی فهمید خیسی چشمهایم به خاطر چیست،

آن شعر تلخی که بر روی آن کاغذ خیس نوشته شده از کیست!

چه کسی شنید صدای فریاد مرا در زیر باران ، فریادی که گویا تنها ،

خدا بود که شنید، حال مرا که دید ، از پریشانی من گریست!

چه کسی فهمید من چه میخواهم ، از کجا آمده ام و در جستجوی چه هستم!

عشق یعنی تو!

با تو بودن به من درس عشق را آموخت !

با تو بودن وفادار ماندن را برایم معنا کرد !

اینک قلبی دارم سرشار از محبت و عشق ، که همچو چشمه در وجود گرمت میجوشد!

تو را که دارم ، زندگی مال من است ، حالا که عاشقم ،  همه ی قلبت 

در اختیار من است!

صدای گرمت آرامش وجود من است ، راز قلبهای ما کلام جاودانه ی عشق است!

با تو بودن یعنی یک عمر به عشق تو زنده بودن !

میگویند دنیا دو روز است ، حالا که تو مال منی ، دنیا برایم همیشگیست !

از آن لحظه که تو آمدی ، یک لحظه نیز احساس تنهایی نکرده ام ، 

دیگر غمی نیست در قلبم ، همه ی قلبم را عشق تو فرا گرفته است !

چه آرامشی دارم ، این زندگی را تنها با تو میخواهم ، بی تو بودن را هیچگاه ، 

حتی یک لحظه نیز باور ندارم!

آهنگ زندگی ام صدای نفسهای تو است ، نفسهای تو تضمین 

یک عمر زنده بودن من است!

عشق یعنی تو ، جز تو در قلبم کسی جایی ندارد ، با تو یکرنگ هستم ، 

دو رنگی در عشق معنایی ندارد!

یک قلب دارم ، تو را دارم و یک احساس زیبا ، احساسم را تقدیم به قلبم میکنم ،

تا ابراز کند به تو یک دنیا محبت و وفا!

تو به من ثابت کردی که بهترینی ، دیگر به انتظار شکست نمی نشینم، 

ایمان آورده ام به تو ، دیگر به استقبال تنهایی نمیروم!

با تو بودن به من آموخت که تا نفس در سینه دارم ، دوستت دارم!

حکایت ناتمام!

شاهد این قصه سرنوشت است !

راز این داستان غم انگیز است!

پایان قصه تلخ است ، چشمهای قصه گو پر از اشک است!

دیگر در گوشم زمزمه نکن این داستان تلخ را !

خورشید به سوی دیگر مینگرد ، ما را نمیبیند ، ما محو تماشای آسمان برای 

دیدن ستاره هاییم!

ستاره هایی که نیستند و ما به دنبال آنهاییم!

برو صفحه آخر قصه را بخوان ، این صفحات خواندنی نیست ، این اشکها دیدنی نیست!

نگو که نمیدانی بر ما چه خواهد گذشت ، سرانجام عشقمان به کجا خواهد کشید!

نگو از شنیدن قصه ی زندگی می هراسی ، گوش کن و بدان که 

دل شکستن کار سختی نیست!

او که شاهد است ، میشنود و ما که خودمان پر از احساسیم در 

لا به لای صفحات زندگی سرگردانیم!

از این پس باید قصه زندگی را نوشت و بعد زندگی کرد!

از عشق نگو برایم ، شنیده ها تکرار است ،دل شکستن و بی وفایی کار 

ما عاشقان است!

ما که عاشقیم قلبی در سینه نداریم ، قلبهایمان در سینه ی معشوقمان است، 

ما تنها از احساس سخن میگوییم ، اما حکایتی را که مینویسم نمیخوانیم!

حکایت من و تو نمیتواند یک قصه باشد ، شاید یک سرآغاز تازه باشد!

راز قلبهای ما نهفته است ، دیگر کار ما  از بی وفایی گذشته است....