ارزش عشق

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!

گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !

از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!

صدای فریادم را همه شنیدند  جز او که باید میشنید!

اشکهایم را همه دیدند و دلهایشان برایم سوخت ، اما تو که چشمهای خیسم 

را دیدی دلت برای خودت سوخت!

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر 

این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و 

درون خودم بسوزم !

 اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !

اما رفتنم محال است ، تو به انتظار ننشین که التماس تو کردن خیال است!

عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

گرچه لایق این عشق نیستی ، اما قلب مجنونم تو را لایق میداند!

گرچه برایت هیچ ارزشی ندارم ، اما عشق برای من با ارزش است!

دفتر دل

من  هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی!

دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید!

دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده !

نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی!

چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن 

پس از یک عشق خیالی مینویسم!

تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام!

شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند!

تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد!

دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، 

قلبم دیگر دردی نداشت!

از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که 

دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم !

ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش!

ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش !

و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام!

هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش 

عاشقانه هایم را میخوانم...

تنهایی باوفا!

جای تو در قلبم نیست ، در زندان غمها نمان که اینجا جای ماندن نیست!

ارزش تو بالاتر از قلب شکسته ی من است ، برو که قلب من سرپناه خوبی 

برای تو نیست!

دیگر کار من از عاشق شدن گذشته است ، دیگر کسی به من نگاه نمیکند، 

در خزان سرد زندگی ام کسی به انتظارم نمی نشیند!

برو که ماندنت یعنی حسرت ، حسرتی برای روزهای خوشبختی !

در قلب من نمان که اینجا کویری بیش نیست ، اینجا نمان که  غمها از قلبم رفتنی نیست.

دلسوز من نباش که دلم مدتهاست سوخته است ، با چشمهای گریان 

به من نگاه نینداز که چشمهای من به سوی تاریکی خیره است!

درد های من یکی دو تا نیست ، قلب من خدا را دارد ، تنها نیست!

به قلب من نیا که پرنده در قفس آواز غمگینی میخواند، زندان قلبم تاریک است، 

پنجره در دل دیوار شعر آزادی میخواند!

با تنهایی وفادارم ، به تنهایی خیانت نمیکنم ، می مانم با تنهایی زیرا میدانم  که

همیشه با من وفادار خواهد ماند!